لبه ام پنجره ای باز به دریا دارد خوب من، منظره ی خوب تماشا دارد ساخته ام آینه ای را به بلندای خیال تا خودت را به تماشای خودت وا دارد راز گیسوی تو، دنیای شگفت انگیزیست که به اندازه ی صد فلسفه، معنا دارد گوش کن، خواسته ام خواهش بیجایی نیست اگر آینه ی دستت بشوم جا دارد چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو یعنی این دهکده، یک دهکده رسوا دارد کوزه بر دوش سر چشمه بیا تا گویند عجب این دهکده سرچشمه زیبا دارد در تو یک وسوسه ی مبهم و سر گردان است از همان وسوسه هایی که یهودا دارد عشق را با همه ی شیرینی و شور انگیزی لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد بی قرار آمدن، آشفتن و آرام شدن حس گنگی است که من دارم و دریا دارد یخ نزن رودِ معمایی من ،جاری باش دل دریای ام، آغوش پذیرا دارد. خواب دیدم کــه تو می آمدی و دل می رفت یک نفر مثل پـــــری یک دو نظر آمد و رفت خنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد “آخــــــرش هم دل دیوانه نفهمید چه شد تا غــزل هست دل غمزده ات مال من است “آی تو، تو کـــــه فریب من و چشمان منی تو که ویران من بی خبر از خود شده ای در نگــــــــــــــاه تو که پیوند زد اندوه مرا ای دلت پولک گلنـــــــــار؛ سپیدار قدت چند روزی شده ام محرمت ایلاتی مــن برو بالا رضا شاه با لحنی شوخ و برای آنکه از او حرف بکشد، به سرباز گفت: ناکس! معلومه کمی دمی به خُمره زدی؟ سرباز با افتخار گفت: برو بالا... یعنی بیشتر رضا شاه: یه لیوان زدی؟ سرباز: برو بالا رضا شاه: یه چتول زدی؟ سرباز: برو بالا رضا شاه: یه بطر زدی؟ سرباز: بزن قدّش بعد رضا شاه میگه: حالا میدونی من کیم؟ سرباز کمی جا میخورد و میپرسد که: نکند که گروهبانی؟ رضا شاه: برو بالا سرباز: افسری؟ رضا شاه: برو بالا سرباز: تیمسار؟ رضا شاه: برو بالا سرباز: سردار سپه؟ رضا شاه: بزن قدّش همینکه رضا شاه به او دست میدهد، لرزش دستان سرباز را احساس میکند. از او میپرسد: سرباز: برو بالا رضا شاه: لرزیدی؟ سرباز: برو بالا رضا شاه: ریدی؟
دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه
محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت:
با نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفت
باز دنبال جگر گوشه ی مــردم افتاد
یک شبه یک شبه دیوانه چشمان که شد”
من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است
تو که گندم، تو که حوا، تو که شیطان منی
تو که دیوانه ی دیوانه تر از خود شده ای”
چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا
چه کسی اشک مرا دوخته بر چارقدت؟
آخرش سهم دلم شد غمت ایلاتی من
معروف است که رضا شاه هراز گاهی با لباس مبدّل و سرزده به پادگان های نظامی میرفت تا از نزدیک اوضاع را بررسی کند؛در یکی از این شبها که سوار بر جیپ به طرف پادگانی میرفت، در بین راه سربازی را که یواشکی جیم شده بود و بعد از عرق خوری های فراوان، مست و پاتیل، به پادگان بر میگشت را سوار کرد؛
چیه؟ ترسیدی؟
برای دوست داشتنت
محتاج دیدنت نیستم...
اگر چه نگاهت آرامم می کند
محتاج سخن گفتن با تو نیستم...
اگر چه صدایت دلم را می لرزاند
محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم...
اگر چه برای تکیه کردن ،
شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است!
دوست دارم ، نگاهت کنم ... صدایت را بشنوم...به تو تکیه کنم
دوست دارم بدانی ،
حتی اگر کنارم نباشی ...
باز هم ،
نگاهت می کنم ...
صدایت را می شنوم ...
به تو تکیه می کنم
همیشه با منی ،
و همیشه با تو هستم،
هر جا که باشی!......
دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...
اون دو تا میرن کوه
در بالای یه صخره کوه
جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن
تصمیم می گیرن داد بزنن
و حرف دلشون رو به کوه بگن :
- با من ازدواج می کنی ؟
.
.
.
.
و بعدش شنیدن
…… بـــــــــــــــــــا مـــــــــــــــــــــــــن ازدواج مـــــــــیکنـــــــــــــی؟
.
بــــــا مــــــــــن ازدواج مــــــیکنـــــــــــی؟
.
بـــا مــــــن ازدواج مــــیکنـــــــی؟
.
بـا مــــن ازدواج مـیکنـی؟
.
با من ازدواج میکنی؟
یه نگاهی به هم انداختند
لپ هاشون گل انداخته بود چون آمادگی پذیرفتن این همه خواستگارو با هم نداشتم
در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم ....
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |