درخت هم که باشی
گاهی آرزو می کنم ... کاش هرگز نمی دیدمت تا امروز غم ندیدنت را بخورم کاش خنده هایت آنقدر زیبا نبودند که امروز آرزوی شنیدن یکبار، فقط یکبار دیگر آن را داشته باشم کاش چشمان معصومت به چشمانم خیره نمی شد تا امروز چشمان من به آن لحظه بهانه گیرند و اشک بریزند کاش حرفهای دلم را بهت نگفته بودم تا امروز به خودم نگویم: " آخه اون که می دونست چقدر دوستش دارم "
گفتمش: دل می خری؟ پرسید: چند؟ گفتمش: دل مال تو، تنها بخند! خنده کرد و دل ز دستانم ربود تا به خود باز آمدم او رفته بود دل ز دستش روی خاک افتاده بود جای پایش روی دل جا مانده بود ... چه قدر سخته تو چشمای کسی که یه روز تمام عشقت رو ازت دزدیده کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسید می گویند که فردا مرا به زمین می فرستی امامن به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا بروم؟خداوند پاسخ داد از میان فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته اما و در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد بود.کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و شادی کاری ندارم.خداوند لبخند زد:فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.کودک ادامه داد:من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند در حالی که زبان آنها را نمی دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی راکه ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد وبا دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت: اما اگر بخواهم با تو صحبت کنم چه کنم؟و خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دستهای تو را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو می آموزد که چگونه دعا کنی .کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسانهای بد هم زندگی می کنند؛ چه کسی از من محافظت خواهد کرد.خدا گفت فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش هم تمام شود.کودک ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که نمی توانم تو را ببینم غمگین خواهم بود. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد، اگر چه من همشه در کنار تو هستم.در آن هنگام، بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین به گوش می رسید. کودک می دانست که بزودی باید سفر خود را آغاز کند. پس سوال آخر را به آرامی از خداوند پرسید: خدایا، اگر باید هم اکنون به دنیا بروم لااقل نام فرشته ام را به من بگو. خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیئت ندارد ولی می توانی او را مادر صدا کنی ...
جایزه یک میلیون دلاری را دارد . سوالات را بخوانید 1ـ جنگ صد ساله چند سال طول کشید؟ الف) 116سال ب )99 سال ج )100 سال د ) 150 سال او نمیتواند به این سوال جواب دهد 2ـ کلاه های پاناما در چه کشوری تولید میشود؟ الف) برزیل ب) شیلی ج) پاناما د)اکوادور حالا او با خجالت از دانشجویان تماشاگر درخواست کمک میکند 3ـ روس ها در چه ماهی انقلاب اکتبر را جشن میگیرند؟ الف) ژانویه ب) سپتامبر ج) اکتبر د) نوامبر این بار هم شرکت کننده درمانده تقاضای فرصت میکند 4ـ اسم شاه جرج سوم چه بود؟ الف) ادر ب) آلبرت ج) جرج د) مانوئل خوب بقیه حضار باید به دادش برسند 5ـ نام جزایر قناری در اقیانوس آرام از کدام حیوان گرفته شده؟ الف) قناری ب) کانگارو ج) توله سگ د) موش در اینجاست که شرکت کننده ی بخت برگشته از ادامه ی مسابقه انصراف میده اگر خیلی خودتان را گرفته اید که همه ی جوابها را میدانید و به این بنده ی خدا هم کلی خندیدید بهتره اول جوابها را بخوانید جوابها 1ـ جنگ صد ساله در واقع 116 سال طول کشید 1337/1453) 2ـ کلاه پاناما در اکوادور تولید میشه 3ـ انقلاب اکتبر در ماه نوامبر جشن گرفته میشه 4ـ اسم شاه جرج .آلبرت بوده که بعد از به سلطنت رسیدن به جرج تغیر یافت 5ـ توله سگ .اسم لاتین آن insularia canaria یعنی جزایر توله سگ اگر روزی بشر گردی ز حال ما خبر گردی پشیمان می شوی از قصه خلقت از این بودن از این بدعت خداوندا نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است گنجشک و خدا این گونه می گفت: او می آید و با من راز و نیاز خواهد کرد، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا، نشست.فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک غمگین و افسرده بود ولی باز هم هیچ نگفت ! اما خدا لب به سخن گشود :"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست" ؟ گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان سهمگین و بی موقع چه بود؟و سنگینی بغض راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر افکندند. و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی راز زندگی در افسانهها آمده، روزی که خداوند جهان را آفرید، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند. یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا، آنرا در زیر زمین مدفون کن. فرشته دیگری گفت: آنرا در زیر دریاها قرار بده. و سومی گفت: راز زندگی را در کوهها قرار بده.ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفتههای شما عمل کنم، فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بیابند، در حالی که من میخواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد. در این هنگام یکی از فرشتگان گفت: فهمیدم کجا، ای خدای مهربان، راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده، زیرا هیچکس به این فکر نمیافتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند.و خداوند این فکر را پسندید عطر مرموز گیاهی بودم چو بر آنجا گذرت می افتاد بسراپای تو لب می سودم کاش چون نای شبان می خواندم بنوای دل دیوانه تو خفته بر هودج مواج نسیم می گذشتم ز در خانه تو کاش چون یاد دل انگیز زنی می خزیدم به دلت پر تشویش ناگهان چشم ترا می دیدم خیره بر جلوه زیبائی خویش کاش در بستر تنهائی تو پیکرم شمع گنه می افروخت ریشه زهد تو و حسرت من زین گنه کاری شیرین می سوخت کاش از شاخه سرسبز حیات گل اندوه مرا می چیدی کاش در شعر من ای مایه عمر شعله راز مرا می دیدی (فروغ فرخزاد)
بـاز در کـلبـه تـنـهـایـی خـویـش
عـکـس روی تـو مـرا ابـری کـرد
عـکـس تـو خـنـده بـه لـب داشـت
ولـی،
اشـک چـشـمـان مـرا جـاری
کـرد ..
من
دارکوبی می شوم
...
که هفتاد و سه بار
در دقیقه
تو را می بوسد......
و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی
و به جای اینکه لبریز از کینه و نفرت بشی
حس کنی که هنوزم دوسش داری
چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی
که یه بار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده...
چه قدر سخته تو خیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی امّا وقتی دیدیش
هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی...
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، خواب بودی، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک، خیره در خدایی خدا، مانده بود.
خدا گفت:
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |