از روزگار و گردش ايام خسته ام... از اسمان و ابي ارام خسته ام... از شيشه شراب و لب جام خسته ام... از حالت كمان وسياهي زلف يار از بي وفا نگار گل اندام خسته ام از مستحب و واجب و از كار نيك و بد من از حلال و شبه و دشنام خسته ام بيزارم از دو رويي و عشاق و نامدار حتي من از تفكر و اوهام خسته ام من از هر چه هفتاب لب بام خسته ام